آخرین آرزوی دلم

یک روز می رسد که در آغوش گیرمش، هرگز بعید نیست خدا را چه دیده ای ...

روزمرگی های من

  از سر بی حوصلگی و خستگی اومدم وبلاگم رو باز کردم که چند خطی بنویسم ولی اینقدر روزها یکنواخت و سرد می گذره که حرفی برای گفتن ندارم..  صبح بیدار میشم میام سرکار بعدازظهر خسته و کوفته برمیگردم خونه . واقعا اگه این ماه رمضونا و عیدا و مناسبت های مختلف سال نبود که ما یه تغییر و تحول چند روزه توی زندگیمون داشته باشیم من چیکار میکردم. البته تغییر در ساعت خوردن غذا که نشد تغییر. بجای  نهار ،شام میخوریم بجای صبحانه ، سحری.. سه شبم میریم مسجد و الغوث الغوث میگیم و میره تا سال بعد.. ماه رمضونم دیگه برام اون حال و هوای سابق نداره. دلم یه تغییر اساسی میخواد یه اتفاق خوبی که زندگیمو متحول کنه. فرقی نمیکنه خونه خریدن باشه  ...
30 ارديبهشت 1397
1